غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
دل ز ما کردی بری یعنی که چه
هیچ با ما ننگری یعنی که چه
بی حریفان خلوتی دارم مدام
می به تنها می خوری یعنی که چه
می نهی لب بر لب جام شراب
آبرویش می بری یعنی که چه
رو گشائی راز گوئی با صبا
پردهٔ گل می دری یعنی که چه
بر سر راه امید افتاده ایم
بر سر ما نگذری یعنی که چه
هر نفس آئینهٔ روشن دلی
می بری می آوری یعنی که چه
دم مزن از سیدی گر عاشقی
بندگی و سروری یعنی که چه