قصیدهٔ شمارهٔ ۶۲ - در ستایش نواب شاهزادهٔ رضوان جایگاه فریدون میرزا حکمران فارس طاب الله ثراه فرماید

ماهم ز در درآمد و بر من سلام کرد
مشکوی من ز طرهٔ خود مشک‌فام‌کرد
با هم دمید ماه من و مهر آسمان
روشن جهان ازاین دو ندانم‌کدام‌ کرد
رضو‌ان ندانما که به غلمان چه خشم‌کرد
کاو تنگدل ز خلد به‌ گیتی خرام‌ کرد
غلمان مگو فریشته به ذکر مهین خدای
زی من به مدح خسرو دنیا پیام کرد
دارای ملک فارس فریدون راستین
کاو را خدای بار خدای انام‌کرد
باری نگارم آمد و بنشست و هر نفس
مستانه بر رسوم تواضع قیام ‌کرد
وهم آمدم به پیش‌ ‌که دیوانه شد مگر
از بس نمود لابه و از بس سلام کرد
دزدیده کرد خنده و از دیده اشک ریخت
دل زو رمیده بدین حیله رام‌کرد
زخمی‌که تیر غمزهٔ او زد به جان من
آن زخم را به زخم دگر التیام کر‌د
آن عنبرین‌ دو زلف ‌که رقاص روی اوست
گاهی به شکل دال و گهی شکل لام کرد
تا بوی زلف او همی از باد بشنوم
پا تا سرم شعور محبت مشام‌کرد
عارض نمود و مجلس من پرفروغ ساخت
گیسو گشود و محفل من پرظلام کرد
آن را ز صبح روشن نایب مناب ساخت
وی را زشام تاری قایم مقام کرد
بر من نمود یک دم وصلش هزار سال
از بس زروی و موی عیان صبح و شام کرد
برجست و پیش‌ خم شد و بر سرکشید می
از کف قرابه از گلوی خویش جام کرد
زان پس دوید و رخشم از آخر برون کشید
زین بر نهاد و تنگ‌کشید و لجام‌ کرد
باد رونده را به شکم برکشید تنگ
برق جهنده را به سر اندر زمام کرد
برپشت باد همچو سلیمان نهاد تخت
و‌آنگه به تخت همچو سلیمان مقام کرد
تا بسته بود چون ‌کرهٔ خاک بدگران
چون باز شد چو گنبد گردون خرام‌ کرد
که بود تا فسار بسر داشت رخش من
بادی رونده شد چو مر او را لگام‌کرد
که هیچ بادگردد الحق نگار من
معجز نمود و آیت قدرت تمام‌کرد
گفتا ز جای خیز و برون آی و برنشین
کامروز بخت کار جهان با قوام‌ کرد
گفتم چه موجبست‌که باید به جان و دل
زحمت شمرد رحمت و راحت حرام‌کرد
گفتا ندانیا که شهنشاه نیک بخت
شه را روانه از ری رخت نظام‌کرد
و ایدون پی پذیره جهاندار ملک جم
پا در رکاب رخش ثریا ستام‌ کرد
تا پشت ‌گاو و ماهی‌ کوبیده‌ گشت دشت
از بس‌که خاص و عام برو ازدحام‌کرد
از بانگ چگ جان خلایق به وجد خاست
از بوی عود مغز ملایک زکام کرد
رخت نظام‌ کرد به بر حکمران فارس
کار جهان و خلق جهان با نظام‌کرد
گیهان به ذکر تهنیتش افتتاح جست
هم بر دعای دولت او اختتام‌کرد
شاها توبی که هرکه ترا نیکنام خواست
او را خدای در دو جهان نیکنام کرد
تخت ترا زمانه صفت لایزال‌گفت
بخت ترا ستاره لقب لا ینام‌ کرد
آبی‌که خورده بود امل بی‌رضای تو
خوی شد ز خجلت تو و قصد مسام‌کرد
یارب‌که در زمانه ملک شادکام باد
کز فضل در زمانه مرا شادکام‌کرد