غزل شمارهٔ ۲۲۲۳
از خودگذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بی کنارست
دنیا طلب محال است در خاک و خون نغلطد
موج سراب این دشت شمشیر آبدارست
ته جرعه خزان است رنگ شکسته من
رنگ شکفته تو سرجوش نوبهارست
دلجویی حریفان بالاترست از برد
از باختن شود شاد رندی که خوش قمارست
از درد و داغ عاشق بر خویشتن نلرزد
آتش بود گلستان بر زر چو خوش عیارست
چون شعله سرکش افتاد محتاج خار و خس نیست
سودا چو گشت کامل مستغنی از بهارست
گر اعتبار ناقص باشد کمال مردم
بی اعتباری ما موقوف اعتبارست
مجبور حق نگردد آلوده معاصی
بد کردن خلایق برهان اختیارست
از آفتاب پرتو صائب جدا نباشد
واصل بود به جانان جانی که بیقرارست