غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
از رفتن تو باغ پریشان نشسته است
گل در کمین چاک گریبان نشسته است
دامن کشیدن از کف عشاق سهل نیست
یوسف ازین گناه به زندان نشسته است
در روزگار کشتی عاشق شکست ما
دریا به خواب رفته و طوفان نشسته است
شوریده ای کجاست قدم در میان نهد؟
شد مدتی که شور بیابان نشسته است
در راه خاکساری ما چوب منع نیست
این گرد بر بساط سلیمان نشسته است
شد مدتی که داغ سیه روزگار ما
در انتظار صبح نمکدان نشسته است
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
دیوانه ای میانه طفلان نشسته است
تا آمده است سینه صائب به جوش فکر
از جوش، بحر قلزم و عمان نشسته است