ای مار سیاه جعد جانانی
یا تیره شب دراز هجرانی
روی بت من دلیل یزدانست
اهریمن را تو نیز برهانی
اهریمن اگر نهای چرا پیوست
از تیرهدلی حجاب یزدانی
گر کافر دلسیه نهای از چه
غارتگر دین بلای ایمانی
نه کافر دلسیه نیی ایراک
پیوسته مقیم باغ رضوانی
پیرایهٔ خلد و زیب فردوسی
مرغولهٔ حور و جعد غلمانی
زندانبان فرشته یی گر چه
خود تیرهتر از فضای زندانی
گه سلسلهسان به دوش دلداری
گه حلقهصفت به گوش جانانی
گاهی زنجیر عدل داودی
گه چنبر خاتم سلیمانی
خواندمت مسیح دوش چون دیدم
همخانهٔ آفتاب تابانی
وامروز سرود درکف موسی
افسون اوبار گرزه ثعبانی
افسون اوبار نه نیی ایراک
استاد فسونگران ملتانی
سیمینزنخ نگار من گوییست
گویی آن گوی را تو چوگانی
همواره چو روزگار من تاری
پیوسته چون حال من پریشانی
پیرامن لعل دلبری آری
ظلماتی و گرد آب حیوانی
تا بوده بوده ماه در سرطان
ویدون تو به ماه در، چو سرطانی
گویند ز خلد شد برون شیطان
ویدر تو به خلد در چو شیطانی
همسایهٔ سلسبیل فردوسی
همخوابهٔ آفتاب رخشانی
بر عرعر قد کشمری سروم
چونان بر سرو بن ضیمرانی
بر گلبن خدّ نخشبی ماهم
چونان بر لاله برگ ریحانی
بسیار خطا کنیّ و معذوری
مانا بر شه حسن تو ترخانی
روی بت من شکفته بستانی است
وان بستان را تو بوستانبانی
بر قامت یار چون سیهزاغان
بر شاخهٔ سروبن پرافشانی
درد دل خسته را کنی درمان
ماناکه سیاهچرده لقمانی
بسیار درازی و بسی تیره
در این دو صفت شب زمستانی
حمیر نه رخنگار و تو در وی
چون حمیری اژدهای پیچانی
اهواز نه روی یار و تو در او
جرارهٔ آن دیار را مانی
مقدار شکیب ما مگر سنجی
کاونگ چو کفههای میزانی
آبستن پاک گوهری زانرو
تاریک بسان ابر نیسانی
طومار سیاهبختی خصمی
یا هندوی درگه جهانبانی
خورشید سپهر خسروی شاهی
آن کآمده کاخ عدل را بانی
آن کز پی سجدهٔ درش گردون
سر تا به قدم شدست پیشانی
ایکافتگنج و فتنهٔ مالی
وی کاتش بحر و غارت کانی
صد حصن به یک پعام بگشایی
صد سور به یک سلام بستانی
هر فتنه که در زمانه برخیزد
ننشینی تا به تیغ ننشانی
از جود به چشم مملکت نوری
از عدل به جسم سلطنت جانی
در دولت و ملکت تو نشنیده
کس نام کران و نام ویرانی
با آنکه جهان به طبع فانی بود
باقی شد از آنکه در تو شد فانی
فرخنده به بزم همچو فردوسی
سوزنده به رزم همچو نیرانی
از حلم فنای کوه الوندی
از جود بلای بحر عمّانی
در بزم چو قلزم سخنگویی
در رزم چو ضیغم سخندانی
شخص تو درون عالم امکان
جا نیست اسیر جسم ظلمانی
درکینتوزی و عافیتسوزی
هنگام وغا زمانه را مانی
در بزم به تن چو نرم دیبایی
در رزم به دل چو سخت سندانی
آن دمکه به تیغکوه البرزی
یعنی که فراز زین یکرانی
در بیمهری نظیرگردونی
در خونخواری همال گیهانی
در مدح تو ای به مدحتت گویا
الکن شده ازکمال حیرانی
از گویایی به است خاموشی
از دانایی به است نادانی
باری چه کم از دعا کنون چون نیست
توصیف تو حد فکر انسانی
تا تاج و سریر و مملکت ماند
با تاج و سریر و مملکت مانی
تا خور یکران بر آسمان راند
چون خور یکران بر آسمان رانی