غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
بی کمندانداز چین آن زلف مشکین می شود
این کمند ازشوخ چشمی خود بخود چین می شود
می کند بیدار حسنش آرزوی خفته را
بلبل از شوخی درین گلزار گلچین می شود
خامه مو اینقدرها هم رسا می بوده است؟
پشت پا از سنبل زلفش نگارین می شود؟
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
زود می چسبد به دل کاری که شیرین می شود
در دل روشن بود تائثیر دیگر حرف را
چهره نازک به یک پیمانه رنگین می شود
هرزه گویان بر سر خود، خود بلا می آورند
خنده کبکان دلیل راه شاهین می شود
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خانه شهری خراب از خانه زین می شود
لاله زار حسن را می شبنم بیگانه است
سیب غبغب از سهیل شرم رنگین می شود
با خدا بگذار کار دل که این آیینه را
هر که پردازد به زور دست، خودبین می شود
کلک صائب گر چنین خواهد سخن پرداز شد
هر که را باشد نفس، در کار تحسین می شود