غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
دست در دامن اندیشه زدن نادانی است
ساحلی دارد اگر بحر جهان حیرانی است
باعث گردش افلاک که می داند چیست؟
قسمت عقل ازین دایره سرگردانی است
تا به خار و خس ما بی سر و پایان چه رسد
کشتی نوح درین قلزم خون طوفانی است
دل بیتاب ندانم که کجا می باشد
گوهر پاک غریب وطن از غلطانی است
نرسد حسن به درددل صد پاره ما
قسمت طفل ز اوراق، ورق گردانی است
دل آگاه نگردد به عزیزی خرسند
بر سر تخت همان یوسف ما زندانی است
حرص نان بیشتر از ریزش دندان گردد
که صدف کاسه دریوزه ز بی دندانی است
صائب از لاله عذاران به نگه قانع باش
که صبا محرم گلها ز سبک جولانی است