غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
هر چه امروزست بار خاطرت فردا گل است
در جگرخاری که اینجا بشکند آنجا گل است
انبساط ماست موقوف گشاد کار خلق
فتح بابی هر که را رو می دهد ما را گل است
هر که با نیکان نشیند رنگ نیکان بر کند
چون ز می سیراب گردد پنبه مینا گل است
می پرستان در خزان عیش بهاران می کنند
قلقل میناست بلبل، باده حمرا گل است
پرده بیگانگی نبود میان حسن و عشق
در حریم بیضه بلبل گرم صحبت با گل است
قدر خاک افتاده را سرگشتگان دانند چیست
نقش پا گمراه را در دامن صحرا گل است
هست با هر داغ من پیوند خاصی عشق را
برگ برگ این چمن پیش چمن پیرا گل است
صحبت روشن ضمیران سرخ رویی بر دهد
شاخ مرجان در کنار بحر سر تا پا گل است
از فروغ شمع صائب نیست غم پروانه را
رهنورد شوق را آتش به زیر پا گل است