غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
چهره روشن خط شبرنگ هم می داشته است؟
تیغ خورشید درخشان زنگ هم می داشته است؟
چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوست
چشم تنگی این قدر نیرنگ هم می داشته است؟
با در و دیوار در جنگ است چشم شوخ او
آدمی چندین دماغ جنگ هم می داشته است؟
از دهان تنگ او در تنگنای حیرتم
باغ جنت غنچه دلتنگ هم می داشته است؟
این قدر طاقت به دل هرگز گمان من نبود
شیشه بی ظرف جان سنگ هم می داشته است؟
دیده هر قطره ای آیینه دریانماست
این قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است؟
عندلیب از پرده عشاق پا بیرون نهشت
ناله های بیخودان آهنگ هم می داشته است؟
ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاد جان
در عقب یک صلح چندین جنگ هم می داشته است؟
نیست در فکر برون شد دل ز قید آسمان
این قدر آیینه تاب زندگی هم می داشته است؟
تنگ شکر شد جهان صائب ز شکر خنده اش
این قدر شکر دهان تنگ هم می داشته است؟