غزل شمارهٔ ۲۸۵
بیا، تا بیدلان را زار بینی
روان خستگان افکار بینی
تن درماندگان رنجور یابی
دل بیچارگان بیمار بینی
به کوی عاشقان خود گذر کن
که مشتاقان خود را زار بینی
میان خاک و خون افتاده حیران
زهر جانب دو صد خونخوار بینی
بسا جان عزیز مستمندان
که بر خاک در خود خوار بینی
یکی اندر دل زار ضعیفان
نظر کن، تا غم و تیمار بینی
نبینی هیچ شادی در دل ما
ولی اندوه و غم بسیار بینی
دلا، با این همه امید دربند
که هم روزی رخ دلدار بینی
چو افتادی، عراقی، رو مگردان
اگر خواهی که روی یار بینی