غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
بنای صبر که همسنگ کوه الوندست
به یک اشاره موی میان او بندست
کجا ز دامن این دشت می تواند رفت؟
ز چشم آهو، مجنون ما نظر بندست
به یک اشاره گره می گشاید از ابرو
فغان که بند قبای تو سست پیوندست
قسم به مصحف خط غبار عارض تو
که پیش خط دلم از زلف بیشتر بندست
گلوی خامه ز وصفش چو شمع می سوزد
چه چاشنی است که با آن دهان چو قندست
به توتیا نکنم چشم التفات سیاه
به خاک پای تو چشمی که آرزومندست
تلاش بوسه نداریم چون هوسناکان
نگاه ما به نگاهی ز دور خرسندست
به پاره دل و لخت جگر قناعت کن
که نان خلق گلوگیرتر ز سوگندست