غزل شمارهٔ ۶۹۵۴

با اهل دل ای گردش افلاک چه داری؟
ای زنگ به این آینه پاک چه داری؟
دودم به فلک بر شد و گردم به هوا رفت
دیگر به من ای شعله بی باک چه داری؟
بگذار به درد دل خود ماتمیان را
با جان حزین و دل غمناک چه داری؟
در قطع امیدست گر آسودگیی هست
راحت طمع از جان هوسناک چه داری؟
تا ابر بهاران نشود چشم تو از درد
ظاهر نشود بر تو که در خاک چه داری
امید فروغ از مه و خورشید درین بزم
با روشنی شعله ادراک چه داری؟
خورشید درین دایره خون می خورد از دور
خم در خم آن حلقه فتراک چه داری؟
از صحبت باد سحر ای غنچه بیدل
در دست به جز سینه صدچاک چه داری؟
صائب ز شب دل سیه نامه اعمال
چون صبح حذر با نفس پاک چه داری؟