غزل شمارهٔ ۴۴۴۶
غفلت چه اثر در دل هشیارنماید
افسانه چه با دولت بیدار نماید
با بخت سیه حادثه سهل عظیم است
هر خار سنانی به شب تارنماید
همواری تیغ آفت جانهای سلیم است
زان بد گهر اندیش که هموارنماید
در دیده این بی بصران عالم انوار
زنگی است که در آینه تارنماید
در عالم امکان چه قدر جلوه کند عشق
از چرخ در آیینه چه مقدارنماید
حال دل پرداغ من از دیده خونبار
چون جوش گل از رخنه دیوارنماید
از طبع درشت تو جهان پست وبلندست
همواره چو گشتی همه هموارنماید
در همت مردانه اگر کوتهیی نیست
مگریز ازان کار که دشوارنماید
خط بیجگران را کند از عشق گریزان
چون مورچه پیوسته به هم مارنماید
خاکی که تماشاگه این بیخبران است
در دیده مابستر بیمارنماید
صائب ز ملایک مطلب رتبه انسان
آیینه بی پشت چه دیدار نماید