غزل شمارهٔ ۵۴۰۶
چند اوقات گرامی صرف آب و گل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم