غزل شمارهٔ ۶۱

تا در سرم، ز زلف تو، سودا فتاده است
کارم ز دست رفته و در پا، فتاده است
بی‌اتفاق صحبت و بی‌اختیار هجر
مشکل حکایتی است که ما را فتاده است
چون شمع، می‌گدازم و روشن نمی‌شود
کین خود، چه آتشی است که در ما فتاده است؟
گر افتدت هوس، که بپرسی، دل مرا
در زلف خود بجو، که هم آنجا فتاده است