غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
شیر مست ماهتابم با شرابم کار نیست
ماهی سرچشمه نورم به آبم کار نیست
خانه دربسته ام چون گوهر از خود روشن است
از تهی چشمی به ماه و آفتابم کار نیست
سرمه شب می کند کار نمک در دیده ام
با خیال یار، چون انجم به خوابم کار نیست
از بیاض ساده لوحی کرده ام روشن سواد
چون قلم از دل سیاهی با کتابم کار نیست
رزق بیدردان ز من خمیازه حسرت بود
شور عشقم، جز به دلهای کبابم کار نیست
می کنم آهسته راهی قطع چون ریگ روان
گر زمین در جنبش آید با شتابم کار نیست
خط پاکی از جنون اینجا به دست آورده ام
یکقلم روز قیامت با حسابم کار نیست
در تماشای بتان صائب دلیر افتاده ام
چون نگاه خیره چشمان با حجابم کار نیست