غزل شمارهٔ ۲۴۱

سر عشق از خرد برون باشد
عشق را پیشرو جنون باشد
چند گویی که: عشق بدبختیست؟
پس تو پنداشتی که چون باشد؟
گر تو بر خوان عشق خواهی بود
خورشت خاک و باده خون باشد
رقت چشم آرزومندان
اثر حرقت درون باشد
به نصیحت قرار کی گیرد؟
دل ، که از عشق بی‌سکون باشد
کی به شاخ غمش رسد دستی؟
که نه در زیر این ستون باشد
اوحدی، گر تو صد زبان داری
عاشق بی‌درم زبون باشد