شمارهٔ ۳۸
جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست
                        همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند
                        خیال رزم تو گر در دل عدو گردد
                        ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
                        ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز
                        ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند
                        به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل
                        درخت عمر بداندیش را ز پا افگند
                        همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان
                        مدام تا که بود گردش سپهر بلند
                        به بزم عیش و طرب باد نیکخواه تو شاد
                        حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند