غزل شمارهٔ ۳۸۲
جان ندارد هر که جانانیش نیست
گرچه تن دارد ولی جانیش نیست
زاهد گوشه نشین در عشق او
هست از زاهد ولی آنیش نیست
کفر زلفش گر ندارد دیگری
کی بود مومن که ایمانیش نیست
بی سر و سامان شدم در عاشقی
ای خوش آن رندی که سامانیش نیست
ساغر می گر چه دارد جرعه ای
همچو خم ، ذوق فراوانیش نیست
هر دلی کز عشق او شد دردمند
غیر دُرد درد درمانیش نیست
سید سرمست مهمان من است
هیچکس چون بنده مهمانیش نیست