غزل شمارهٔ ۱۷۹
غنیمتی است دمی کان بفکر کار گذشت
فتاد در سر این غم که روزگار گذشت
نداشت درد ولی درد کرد بیدردی
نکرد کار ولیکن بدرد کار گذشت
بکار دوست نپرداخت لیک شد غمناک
که روزگار چرا بی حضور یار گذشت
بفکر کار فتادن دلیل هشیاریست
تو مغتنم شمر آن دم که هوشیار گذشت
تومغتنم شمر آن دم زبهر استغفار
که آن هم ار نکنی کار زاعتذار گذشت
تو وقت کار همان دان که فکر کارت هست
مگو چه کار کند کس چه وقت کار گذشت
بفکر کاری فتادی کنون بکن کاری
که وقت میگذرد نفخهای یار گذشت
بگیر نفخهٔ از نفخ های ربانی
وگرنه عمر تو امسال همچو پار گذشت
بفکر کار فتادی بگنج ره بردی
تو میر گنج شو اکنون که رنج مار گذشت
بکار کوش و بمان فکر کارهان ای فیض
گذشت آنچه برین خاطر فکار گذشت