غزل شمارهٔ ۱۴۲
آب جمال جمله به جوی تو میرود
خورشید در جنیبت روی تو میرود
ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش
دل در رکاب روی نکوی تو میرود
هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید
دردا از آنکه بر سر کوی تو میرود
هر دم هزار خرمن جان بیش میبرد
بادی که در حمایت بوی تو میرود
جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول
چون کاین مضایقت همه سوی تو میرود
در خاک مینجویم جور زمانه را
با آنکه در زمانه ز خوی تو میرود
رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل
وین رنگ هم ز جنس رکوی تو میرود