غزل شمارهٔ ۹۷۷
عیب نادان در زمان خامشی گویاترست
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
گردش پرگار موقوف سکون مرکزست
هر که در دامن کشد پا آسمان پیماترست
شهرست مجنون ز عشق کوهکن پامال شد
سیل در کهسارها از دشت پرغوغاترست
دست دولت گر چه در ظاهر بلند افتاده است
در گشاد کارها دست دعا بالاترست
رفت هر کس را به پا خاری کند سوزن علاج
می خورد خون بیشتر هر کس که او بیناترست
دیده ما بی نیازان نیست بر احسان چرخ
یک سر و گردن ز مینا این قدح رعناترست
نیست مریم را به گفتار مسیحا احتیاج
روی شرم آلود او بی گفتگو گویاترست
چشم پوشیدن بود مشاطه رخسار زشت
هر که پوشد دیده از وضع جهان بیناترست
دعوی دانش بود صائب به نادانی دلیل
هر که نادان می شمارد خویش را داناترست