غزل ۶۲۷
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور به چوگانم زند هیچش مگوی
بر سر عشاق طوفان گو ببار
در ره مشتاق پیکان گو بروی
گر به داغت میکند فرمان ببر
ور به دردت میکشد درمان مجوی
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی
شاد باش ای مجلس روحانیان
تا که خورد این میکه من مستم به بوی
هر که سودانامه سعدی نبشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی
هر که نشنیدست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی