الحکایة و التمثیل
کاملی بگذشت در آتش گهی
چون بدید آتش زهش شد ناگهی
چون بهوش آمد رفیقی بر رسید
کز چه مرغ عقلت از بر برپرید
گفت چون آتش بدیدم آن زمان
برگشاد از حال خود آتش زفان
گفت هان تادر من از دون همتی
ننگری از دیدهٔ بیحرمتی
زانکه چندانیم تاب وسوز هست
وانگهی این هر شب و هر روز هست
ز تف و سوزی که من هستم دران
مینپردازم بدین مشی خران
هرکه او درعشق چون آتش نشد
عیش او درعشق هرگز خوش نشد
گرم باید مرد عاشق در هلاک
محو باید گشت در معشوق پاک
در ره معشوق خود شو بی نشان
تا همه معشوق باشی جاودان