غزل شمارهٔ ۲۲۱۱
می گلرنگ خونی رازست
لب ساغر خموش غمازست
دهن شیشه مغرب عقل است
لب پیمانه مشرق رازست
یک الف وار نیست گوشه امن
صفحه خاک، سینه بازست
عقل با عشق مشتبه نشود
ذره از آفتاب ممتازست
بلبل بوستان شوق ترا
شکن دام، بال پروازست
طور آخر گل از تجلی چید
کار افتادگان خداسازست
دل صائب ز شوق آب شده است
تشنه خاک پاک شیرازست