غزل شمارهٔ ۷۹۹
عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
دل سخت تو بجز کینه نورزد با ما
چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی
نسبت گل بتو میکردم و عقلم میگفت:
پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
چرخ پیروزه نمیخواست مرا پیروزی
شب هجران ترا صبح پدیدار نبود
گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی
اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بیزر
عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟