غزل شمارهٔ ۴۳۹
چشم مستش گوشه ای از ما گرفت
گوئیا از ما عنایت وا گرفت
عارفانه خلوتی خالی گزید
کنج خلوتخانهٔ تنها گرفت
دل ز هجرش گر بنالد گو بنال
دیگران را کی بود بر ما گرفت
بر امید وصل او جان عزیز
رفت و بر خاک درش مأوا گرفت
آب چشم ما به هر سو شد روان
سو به سوی ما همه دریا گرفت
در بلای عشق او افتاد دل
زان بلا این کار ما بالا گرفت
نعمة الله رفت از عالم ولی
درگه یکتای بی همتا گرفت