غزل شمارهٔ ۶۳۸۳
از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را به پای زمین گیر سر مکن
در قلزمی که ابر کرم موج می زند
اندیشه چون حباب ز دامان تر مکن
گوهر چه صرفه می برد از روی سخت سنگ؟
تا ممکن است عربده با بدگهر مکن
با قصد کار بنده مأمور را چه کار؟
در کارهای حق سخن از خیر و شر مکن
از زخم خار یک دهن خنده است گل
ای سست رگ ملاحظه از نیشتر مکن
سود سفر بود گذراندن ز همرهان
زنهار با رفیق موافق سفر مکن
معشوق تازه رو خط آزادی غم است
در گلشنی که سرو نباشد گذر مکن
ای زاهد فسرده، دل از عشق جمع دار
ای خون مرده دغدغه از نیشتر مکن
خواهی نریزد از مژه ات اشک آتشین
در روی آفتاب جبینان نظر مکن
در توست هر چه می طلبی صائب از جهان
بیرون ز خود به هیچ مقامی سفر مکن