غزل شمارهٔ ۱۸۹
جمال تو عرصاتست و قامت تو قیامت
بجلوه آی و قیامت کن آشکار بقامت
وصال تست بهشت و فراق تست جهنم
وصال تست غنیمت فراق تست غرامت
وصال تست سعادت فراق تست شقاوت
وصال تست سلامت فراق تست سآمت
دمی زعمر که آن بی لقای تو گذرانم
تدارکش نتوانم نمود تا بقیامت
ترا چه کم که مرا نیست تاب دیدن رویت
زعجز شب پرهٔ آفتاب را چه ملامت
ترا چه غم که بمیرد هزار همچو من از غم
مراست غم که مبادا ترا کنند ملامت
زمرگ باک ندارم در آن غمی که نشیند
بخاکم ار گذری بر دلت غبار ندامت
کرامتیست کسی را که میرد از غم عشقی
چو غم غم تو بود میشود مزید کرامت
اگر بلطف نوازی و گر بقهر گدازی
نکوست هر چه بمن میکنی سریق سلامت
شب فراق غمت لطفها که با دل من کرد
حساب آن نتوان کرد تا بروز قیامت
خدنگ غمزهٔ پی در پی تو روز وصالست
تمام راحت دل شد چه معجز است و کرامت
بمیر در غم او فیض تا که جان بری از مرگ
بباز در قدمش تا که سر بری بسلامت