غزل شمارهٔ ۴۴۵۳
خشت از سرخم پنبه ز مینا بربایید
برچهره خود روزن جنت بگشایید
در پرده نشستن به زنبان است سزاوار
مردانه ازین پرده نیلی بدر آیید
از سایه ببرید اگر مهر پرستید
از خودبگریزید اگر مرد خدایید
این راه نه راهی است که با بار توان رفت
رندانه ازین خرقه سالوس برآیید
گل پیرهنانید بگردید در آفاق
یوسف صفتانید ازین چاه برآیید
ز آماجگه خاک کمانخانه گردون
یک منزل تیرست چو از خود بدرآیید
پهلو اگر از پرتو خورشید ندزدید
چون ماه در این دایره انگشت نمایید
سر بر خط چوگان حوادث بگذارید
تا در خم این دایره بی سروپایید
جز حرف الف نقش دو عالم همه هیچ است
ای آینه های دل اگر راست نمایید
در پرده دیدست نهان گوهر مقصود
یک بار به گرد نظر خویش برآیید
تا چند توان لاف زد از عقده گشایی
هان عقده دل حاضر اگر عقده گشایید
تا نقد روان در قدم خصم نریزید
حیف است که خود را به سخاوت بستایید
در ابر سفید ولب خاموش خطرهاست
با شیشه وپیمانه دلیری منمایید
تا صائب ما بر سر گفتار بیاید
ای اهل سخن بر سر انصاف بیایید
این آن غزل مرشد روم است که گفته است
ای قوم به حج رفته کجاییدکجایید