غزل شمارهٔ ۸۶۵
هرکساینجا یکدودمدکان بسمل چید و رفت
                        ساعتی در خاک ره، لختی بهخون غلتید و رفت
                        هرکه را با غنچهٔ این باغکردند آشنا
                        همچوبویگل به آه بیکسیپیچید ورفت
                        صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد
                        رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت
                        ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب
                        دامن امید ازبنگرداب باید چید و رفت
                        رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر
                        شبنماینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
                        چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود
                        لمعهٔکمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
                        هر قدم در راه الفت داغ دارد سایهام
                        کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت
                        شانه هم هرچند اینجا دستهبند سنبل است
                        ازگلستانت همین آیینهگلها چید و رفت
                        گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار
                        درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
                        شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت
                        چون نگه خود را همان در چشم خود دزدید و رفت
                        شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست
                        صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت
                        تا بهارت از خزان پر بیتأمل نگذرد
                        هر قدم میبایدت چون رنگ برگردید و رفت
                        چشم عبرت هرکه براوراق روزوشبگشود
                        همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت