شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
زمانه به قصد دلم بیدرنگ
                        گشاید ز غم تیرهای خدنگ
                        نشان ساخته زآن دل خونفشان
                        زند تیرها راست بر یک نشان
                        نشاند سر اندر بن یکدگر
                        کز آن تیرها نیزه سازد مگر
                        ز بیداد مردم بنالم به زار
                        بگریم به مانند ابر بهار
                        گرم خون ز مژگان ببارد رواست
                        کزین مردمانم به دل زخمهاست
                        ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
                        مپندار کان اشک چشم من است
                        بود جان شیرین من بیگمان
                        چکان از سر پنجهٔ مردمان