غزل شمارهٔ ۲۲۶۲
زمین نقش پایی است بر آستانت
فلک شیشه باری است از کاروانت
دم عیسوی از بهارت نسیمی
کف موسوی برگی از بوستانت
سماعیل، رد کرده قربانی تو
کمین بنده ای یوسف از کاروانت
فلک کله آه سودایی تو
زمین گرد پاپوش سرگشتگانت
دم صبح زخم نمایان تیغت
دل شب نمودار زاغ کمانت
خزان باددستی ز گلزار جودت
بهار آشنارویی از بوستانت
چو آیینه دان تو خورشید باشد
چه باشد عذار ثریا فشانت
ندانم چگونه است آیینه تو
که شد خیره چشم ز آیینه دانت
نشان تو ای بی نشان از که جویم؟
که در بی نشانی است پنهان نشانت
ترا می رسد دعوی کبریایی
که بوسد ز دور آسمان آستانت
ز توحید صائب چه دم می زنی تو؟
مبادا شود آب، تیغ زبانت