غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
بیان شوق به تیغ زبان میسر نیست
محیط را گذر از ناودان میسر نیست
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
فراغ بال درین گلستان میسر نیست
به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهی کاروان میسر نیست
ثبات عمر به پیری مجو که در پستی
عنان کشیدن آب روان میسر نیست
ز سیل خانه نگهداشت نمی آید
قرار روح درین خاکدان میسر نیست
ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار
ترا که زندگی جاودان میسر نیست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان میسر نیست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محیط جهان میسر نیست
سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست
چه شد همای مرا استخوان میسر نیست
ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟
مرا که خار و خس آشیان میسر نیست
به غیر گرسنگی در میان نعمتها
چه نعمت است که سیری ازان میسر نیست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست