غزل شمارهٔ ۴۳
مشکل است این که کسی را به کسی دل برود
مهرش آسان به درون آید و مشکل برود
دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که به ساحل برود
بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
در عروسی جمال تو نمیدانم کس
که ز پیرایهٔ سودای تو عاطل برود
با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که به تبریز کسی آید و عاقل برود
آمن از فتنهٔ حسن تو درین دوران نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
لایق بدرقهٔ راه تو از هر چه مراست
آب چشمی است که آن با تو به منزل برود
خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!
عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود
سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟