غزل شمارهٔ ۴۱۵
جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید
گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید
سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید
زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید
در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید
جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید
در آتش عشقت فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید