غزل شمارهٔ ۵۳۵۸
جامه ای می خواست دل بر قامت رعنای زخم
آخر آمد ناوک اوراست بر بالای زخم
در حریم سینه ام هر جا نفس پا می نهد
کاروان زخم افتاده است بر بالای زخم
خنده بیدردی است در آیین ماتم دوستان
می کشد آخر مرا این خنده بیجای زخم
غیر حرف شکوه مرهم نیارد بر زبان
ناوک او اگر زند انگشت بر لبهای زخم
می شود بر دست من هر داغ گردابی ز خون
آستین هر گه کشم بر چشم خونپالای زخم
گشته ام صائب خلاص از دستبرد بیغمی
تا کشیده تیغ او بر سینه ام طغرای زخم