غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
هر که دارد فکر یوسف، گر چه در کنعان بود
مست در آغوش بوی پیرهن افتاده است
دست گستاخی ندارد خار شرم آلود من
گل مکرر مست در آغوش من افتاده است
از نوای بلبلان امروز آتش می چکد
چشم گستاخ که بر روی چمن افتاده است؟
آب می گردد به چشم حلقه بیرون در
زان فروغی کز رخش در انجمن افتاده است
غیرت آن لعل میگون و عقیق آبدار
همچو اخگر در گریبان یمن افتاده است
زیر تیغش جای باشد چون ز بند آزاد شد
چون قلم هر کس که او عاشق سخن افتاده است
از نواهای غریب صائب آتش نفس
می توان دانست در فکر وطن افتاده است