غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
ای که می گوئی که هستم از منی
از منی بگذر که این دم با منی
پیش کاید آدمی اندر وجود
معنیش جان بود و در صورت منی
از منی بگذر چو مردان خدا
کز منی پیدا شود مرد و زنی
سروری یابی چو سرداران عشق
گر به پای عاشقان سرافکنی
جان تو چون یوسف و تن پیرهن
یوسف مصری نه این پیراهنی
چون ز هر دل روزنی با حق بود
خاطر موری سزد گر نشکنی
نعمت الله جو که تا یابی مراد
بگذر از دنیا که دونست و دنی