غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد
نمک در دیده من پرده های خواب می گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم
که در پیمانه من خون شراب ناب می گردد
چنان از ناله من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد
کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب می گردد
زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد
مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد
مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد