غزل شمارهٔ ۳۰۹
بیگناه از من تبرا میکنی
آنچه از خواریست با ما میکنی
سهل میگیرم خطاکاری تو
ورچه میدانم که عمدا میکنی
من خود از سودای تو سرگشتهام
هر زمان با من چه صفرا میکنی
کشتی عمرم شکستست ای عجب
چشمم از خونابه دریا میکنی
جان نخواهم برد امروز از غمت
وعدهٔ وصلم به فردا میکنی
ناز دیگر میکنی هر ساعتی
شاد باش احسنت زیبا میکنی
روی خوب تو ترا پشتی قویست
این دلیریها از آنجا میکنی
انوری چون در سر کار تو شد
بر سر خلقش چه رسوا میکنی