غزل شمارهٔ ۱۱۶
میکنم دل خرج، تا سیمین بری پیدا کنم
میدهم جان، تا ز جان شیرینتری پیدا کنم
هیچ کم از شیخ صنعان نیست درد دین من
به که ننشینم ز پا تا کافری پیدا کنم
تا ز قتل من نپردازد به قتل دیگری
هر نفس چون شمع میخواهم سری پیدا کنم
رشتهٔ عمرم ز پیچ و تاب میگردد گره
تا ز کار درهم عالم، سری پیدا کنم
از بصیرت نیست آسودن درین ظلمت سرا
دست بر دیوار مالم تا دری پیدا کنم
این قفس را آنقدر مشکن به هم ای سنگدل
تا من بیدست و پا بال و پری پیدا کنم
میگرفتم تنگ اگر در غنچگی بر خویشتن
میتوانستم چو گل مشت زری پیدا کنم