غزل شمارهٔ ۸۵
اگر از آمدنم رنجه نگردد خویت
هر دم از دیده قدم سازم و آیم سویت
گر بدانم که توان بر سر کویت بودن
تا توانم نروم جای دگر از کویت
سر من خاک رهت باد که شاید روزی
بر سر من سایه کند سرو قد دلجویت
یا مرا زار بکش یا مرو از پیش نظر
که ز کشتن بتر است این که نبینم رویت
میکشم هر نفس از خط و ز زلفت آهی
آه! بنگر که چهها میکشم از هر مویت
بعد از این لطف کن و در دل تنگم بنشین
تا نشستن نتواند دگری پهلویت
ای به ابروی تو مایل همه کس چون مه عید
از هلالی چه عجب میل خم ابرویت؟