غزل شمارهٔ ۵۳۴
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهٔ او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
بار و خری که با من دیدی بسان عیسی
زان خر بیوفتادم، زان بار میگریزم
ماهی که دور بودی وز ما نفور بودی
چون یار اوحدی شد ز اغیار میگریزم