غزل شمارهٔ ۶۷۶۲
مجو چون غافلان از عالم اسباب بیداری
که پیدا کم شود در پرده های خواب بیداری
مشو از سجده آن طاق ابرو یک نفس غافل
که می خواهد به جای شمع این محراب بیداری
نصیحت بی ثمر باشد زمین گیران غفلت را
نینگیزد ره خوابیده را از خواب بیداری
به عنوانی که سوزد شمع روشن پرده شب را
فزاید زنده دل را بستر سنجاب بیداری
دل آگاه تا دارد نفس از پای ننشیند
نگیرد هیچ جا آرام چون سیماب بیداری
ز ماه آسمان گردد درو بام نظر روشن
درون خانه دل را بود مهتاب بیداری
نگردد سینه پاک از آرزوها با گرانخوابی
بود این خار و خس را آتشین سیلاب بیداری
ز روی شبنم افشان خواب ناز او گرانتر شد
اگر چه هست خواب آلود را از آب بیداری
مده در گوش خود ره گفتگوی اهل غفلت را
که می گردد ازین افسانه مست خواب بیداری
دل روشن بود از دیده بی خواب مستغنی
چراغ روز باشد در شب مهتاب بیداری
شد از افسانه حسن تو از بس خوابها شیرین
نهان شد از نظر چون گوهر نایاب بیداری
ز یک بیدار دل صدمرده دل بیدار می گردد
که عالم را دهد خورشید عالمتاب بیداری
مشو غافل ز پیچ و تاب اگر دل زنده ای صائب
که جوهردار می گردد ز پیچ و تاب بیداری