غزل شمارهٔ ۹۲۳
عالمی را روی شرم آلود او دیوانه ساخت
شمع در فانوس کار یک جهان پروانه ساخت
نغمه سنجان چمن را شور من دیوانه ساخت
برگ گل را شعله آواز من پروانه ساخت
جوهر عشق آن زمان بر خلق ظاهر شد که حسن
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه ساخت
از تنور گرم نتوان نان خود را خام برد
گرمی هنگامه طفلان مرا دیوانه ساخت
کرد خرج آب و گل کاشانه آرایی مرا
وقت آن کس خوش که خود را پیشتر از خانه ساخت
گر به این عنوان تکلف مجلس آرایی کند
زود خواهد آشنایان را ز هم بیگانه ساخت
خواهد افتادن به فکر کلبه تاریک ما
داغ سودایی که از هر لاله آتشخانه ساخت
من که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتم
در قفس می بایدم اکنون به آب و دانه ساخت
سهل باشد گر مرا بازیچه طفلان کند
قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت
حلقه در می شود تا می گشاید چشم را
بوالفضولی میهمانی را که صاحبخانه ساخت
باد نخوت از سرم زخم زبان بیرون نبرد
این حباب پوچ، تیغ موج را دندانه ساخت
شد به زلف او یکی صد، رشته پیوند من
استخوانم را اگر زخم نمایان شانه ساخت
شرم اسلام است اگر مانع ز بی رحمی ترا
از نگاهی می توان ما را ز دین بیگانه ساخت
بی بلا گردان ندارد حسن آسایش که شمع
پرده فانوس را بال و پر پروانه ساخت
من که صائب کردمی پهلو تهی از خویشتن
این زمان می بایدم با یک جهان بیگانه ساخت