غزل شمارهٔ ۱۸۲۵

به این نشاط که دل سر به تیغ یار گذاشت
کدام تشنه لب خود به جویبار گذاشت؟
جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟
ستمگری که ترا دست در نگار گذاشت
به یک دو بوسه کز آن سنگدل طلب کردم
حقوق خدمت صد ساله برکنار گذاشت؟
چنان فریفته حسن این چمن شده ام
که دست رد نتوانم به هیچ خار گذاشت
ز عجز، قدرت کارش تمام صورت بست
مصوری که شبیه تو نیمکار گذاشت
کجا به سایه بال هما کند اقبال؟
کسی که دامن دولت به اختیار گذاشت
نداشت عرصه میدان بیقراری من
که کوه صبر مرا عشق برقرار گذاشت
فسان تیزی رفتار گشت سنگ رهش
سبکروی که مرا دست زیر بار گذاشت
ز سخت رویی دشمن نمی شود مغلوب
مبارزی که به دشمن ره فرار گذاشت
گرفت روزن خورشید را به دود چراغ
سیه دلی که ترا خال بر عذار گذاشت
به جلوه ای که درین بحر کرد ابر بهار
هزار دانه گوهر به یادگار گذاشت
وفا به وعده ناکرده می کند صائب
همان که دیده ما را در انتظار گذاشت