غزل شمارهٔ ۲۲۹
دل از ادنی کند آن کس که بر اعلی نظر بندد
شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد
ترا رفعت اگر باید ره افتادگی بسپر
ز بالا قطره میبندد که در پائین گهر بندد
نسوزد تا دل از عشقی به سر شوری نمیافتد
ندارد درد سر چون کس چرا چیزی به سر بندد
نمیگنجد بیکدل غیر یک معشوق، ممکن نیست
نه بندد تا بمعشوقی ز معشوقی نظر بندد
سر اندر راه آن بازو کمر در خدمت آن بند
که فرقت را نهد تاج و میانت را کمر بندد
نهی سر بر درش بخشد ترا از معرفت تاجی
بفرمانش کمر بندی ترا مهرش کمر بندد
یدالله دست جان گیرد یحبالله دهد جانش
اگر بعد از قل الله همتی بر ثم در بندد
دلی با حق به پیوندد که اخلاصی در آن باشد
کسی مخلص تواند شد که خود را بر خطر بندد
بیا ای فیض دست از خویشتن بردار یکباره
که تا دست خدا بر رویت ازاغبار در بندد