غزل شمارهٔ ۳۴۵۴
چشم بیدار چراغ سر بالین باشد
خواب در پله مرگ است چو سنگین باشد
درد بیمار ترا باعث تسکین باشد
خواب خود بستر خار است چو سنگین باشد
شوخی حسن عیان می شود از پرده شرم
برق در ابر محال است به تمکین باشد
همه شب فیض چو پروانه به گردش گردد
هر که را داغ چراغ سر بالین باشد
عشق در طینت آدم رگ گردن نگذاشت
استخوان مغز شود درد چو سنگین باشد
حسن را جبهه واکرده به تاراج دهد
خنده گل سبب جرأت گلچین باشد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل در کوه محال است به تمکین باشد
مهر زن بر لب گفتار کزاین مرده دلان
مرده ای نیست که شایسته تلقین باشد
بی نیازی است که در یوزه کند از در خلق
هرکه را چشم ز گفتار به تحسین باشد
گل مستور اگر از خار دو صد نیش خورد
به ازان است که در دامن گلچین باشد
بیستون لنگر بیتابی فرهاد نشد
خواب را تلخ کند کار چو شیرین باشد
غنچه در پوست سرانجام بهاران دارد
عشرت روی زمین در دل غمگین باشد
حرص از قامت خم گشته دو بالا گردد
خار چون خشک شود بیش شلایین باشد
خنده کبک اگر سر به ته بال کشد
باد در پنجه گیرایی شاهین باشد
فرد خورشید سزاوار خط باطل نیست
حیف ازان جبهه نباشد که پر از چین باشد؟
طاق ابروی تو پیوسته بود بر سر جنگ
جبهه تیغ محال است که بی چین باشد
یوسف آن نیست که در چاه بماند صائب
می دود گرد جهان فکر چو رنگین باشد