غزل شمارهٔ ۵۲۹

بیار شیشهٔ می، بر گل و کلاه فشان
فروغ می به گریبان مهر و ماه فشان
ز باغ همت ما زهرخنده می روید
به دست ماه بچین و به روی جاه فشان
مجاوران حرم را در آستانهٔ عشق
غبار ناصیه آشوب بر جباه فشان
وکر به مشهد عشق آستین فشان آیی
سر قصب بفشان و به خاک راه فشان
بسوز گریهٔ من، ای بهشت بر در وصل
که مشت شبنم و برگ گلاب شاه فشان
کرشمه ای که نگیرم به جیب حسن آرام
بسوز پرده ای و در دامن نگاه فشان
دمید صبح فنا، دیده باز کن عرفی
بسوز دامن دود و به صبحگاه فشان